یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید.
لالالالا گل پسته
بخواب ای غنچه بسته
بخواب ای گل پسر تا من
بگم لالایی آهسته
لالالالا گل بابونه من
عزیز من یکی یک دونه من
خدا رو شکر روزی صد هزار بار
گلی مثل تو شد همخونه من
لالالالا که دنیامون قشنگه
نگاه کن آب دریا آبی رنگه
دلت رو مثل دریا کن عزیزم
دل آدم بدا از جنس سنگه
لالایی کن لالالالا کبوتر
میون خواب و رویاها بزن پر
اگه شب شد نرو دنبال بازی
بکن لالا تو در آغوش مادر
لالالالا عزیز من
بشه مادر به قربونت
اگه لالاکنی امشب
می شم گهواره جنبونت
لالایی کن که چشمات بیقراره
گل لبخند تو شادی میاره
پیش گهواره تو نازنینم
زمستونم واسه مادر بهاره
گل زنبق گل توری گل یاس
بخواب مادر کنار تو همینجاست
نترس از شب که تاریکی تمومه
امید ما به نور صبح فرداست
لالالالا گلی دارم به گلدون
گلی نه، حبه ی قندی به قندون
چه گل باشی و چه یه حبه قند
الهی شادمان باشی و خندون
لالالالا گل نازم
به چشمای تو می نازم
من از رنگ چشای تو
یه دنیا قصه میسازم
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"
بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد
مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.