بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

اثاث ضروریِ سیسمونی چیست؟

بسیاری از رسم‌ها به مرور آنقدر پیچیده شده‌اند و تغییر و تحول صورت داده‌اند که دیگر نمی شود آن‌ را قانونی اصیل دانست ; یکی آن ها همین رسم تهیه و تنظیم سیسمونی است . در اکثر اوقات فروشگاه‌های سیسمونی تا دلتان بخواهد‌ لیست‌هایی را می‌بینید که با نیز در رقابت‌اند که کدام‌یک قد بلندتر و پیچیده‌ترند . 

اثاث ضروریِ سیسمونی چیست؟
ما می‌خواهیم فهرستی از سیسمونی حتمی و عالی را بگوییم که برای استقبالی بشاش و مثبت از فرزند جدید خانواده کافی است . رسم سیسمونی یکی از رسم‌های ایرانیان برای نخستین نوباوه خانواده است که اکثر زمان ها , خانواده دختر آن‌را به‌عهده می‌گیرد البته می باشند بابا و مادرهای جوانی که دوست دارا هستند در تهیه این هدیه , خودشان نیز دخیل باشند تا نیز جدا بمانند و نیز کمکی به خانواده‌ها کرده باشند .

 ولی از آنجا که آغاز یک کار , بر ادامه آن اثر می‌گذارد , روش‌های تربیتی که والدین می‌خواهند در حین زندگی برای تربیت فرزند خویش به‌کار بگیرند از جایی نظیر همین خرید سیسمونی آغاز می‌شود .

 یکی دیگر از وسایل مایحتاج در سیسمونی کاسه , ظرف غذا و قاشق نوزاد , قابلمه کوچک شیشه‌ای یا پیرکس برای غذای نوزاد میباشند . اسباب و اثاث ضروریِ سیسمونی از وسایل حتمی سیسمونی نوباوه تشک , بالش , ملافه و روانداز , ملافه پلاستیکی تحت تشک , ساک وسایل , جغجغه و وسایل معمولی برای بازی نوباوه می‌باشند .

 از سایر وسایل لازم که حتما بایستی تنظیم کرد لباس نوزاد که دربرگیرنده : پیشبند , زیرپوش زیردکمه دار , تی شرت آستین بلند و آستین کوتاه جلو کلید دار و سوای سوییچ , راز همی تحت کلید دار , رکابی ذیل کلید دار و فارغ از کلید , لباس بیرون , شلوار , شورت عینکی , شورت پا دار , جوراب و پاپوش نوزاد , ژاکت , کاپشن و کلاه نخی می‌باشند . از وسایل بهداشتی لازم برای بچه پوشک طفل , کهنه نوپا , تشک بده بستان نوزاد , شامپو و صابون طفل , یک لگن کوچک , دستمال مرطوب نوزاد ( فارغ از بو ) برای بعداز 6 ماهگی , پماد سوختگی , الکل سپید و پنبه میباشند

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست


دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم

هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست


آن پری زاده مه پاره که دلبند منست

کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست


ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا

خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست


مرد باید که جفا بیند و منت دارد

نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست


عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی

کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست


شعر کودکانه آتش نشانی

شعر کودکانه آتش نشانی


وقتی می گیره آتیش 

تو شهر ما مکانی                            


سریع میاد یه ماشین


که هست آتش نشانی       


مامور آتش نشان


ببین چقدر زرنگه


هرجا بگیره آتیش


با شعله ها می جنگه

پاییز که می‌شه

پاییز که می‌شه ما بی‌اختیار می‌ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه‌هو می‌آد، توو یه‌روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌شی می‌بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌کند. ما هم مثل عوام‌الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریس دی برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌آد. به جمشید می‌گیم: سر معرکه مهمون نمی‌خوای دل‌مون گرفته؟ می‌گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، به‌زبانِ حال با انسان سخن می‌گه. خرمالو رُ ببین. می‌گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالُ ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می‌آد. راه می‌ره می‌گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می‌گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می‌گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه درمی‌آره، پایین کمی لخت، بالا کت و کلفت، آدم حظ می‌کنه. می‌گم: اولا چش‌تُ درمی‌آرما، دوما این‌که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همه‌ش لخت؟ یه چای می‌ریزه می‌ذاره جلومون، می‌گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می‌گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست. می‌خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می‌ذاریم اون گوشه تاریک‌روشن می‌شینیم ستاره می‌شمریم تا سحر چه زاید باز. می‌گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌کنن حال‌شون جا می‌آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله این‌جاس، همه‌ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می‌گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌گفتم پادشاه فصل‌ها یعنی چی. می‌گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشُ می‌کرد تووحقوق‌بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌زد، هی فقط یواش می‌گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا می‌شه می‌ره کنار پنجره، فک می‌کنه ما حالی‌مون نیست. هرسال همینه کارش. می‌گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون می‌داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌راه است. یه‌بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به‌دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌رو. عین هر سال. می‌شینم کناردستش، پای دیوار، می‌گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ . دوتا پر نارنجی می‌ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبه‌هه می‌گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می‌گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت.

..نشسته، تکیه به‌دیوار، می‌گم: اگه نیای تنها می‌رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می‌گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌گم: چای نمی‌خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می‌کنم. از پنجره اتاق می‌بینم‌اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می‌زنه، می‌خنده، می‌خونه: پادشاه فصل‌ها پاییز…