بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: 

دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 

دختر رو به پدر کرد و گفت: 

من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 

پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ 

مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. 

دخترک گفت: 

فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 

اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛

هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 

اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

و این یعنی عشق...

"دعا کنیم در این شبهای قدر فقط خدا دستمونو بگیره"

بیشتر: تتل بت - تتلبت - https://bit.ly/3kuSD3s

التماس دعا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد