بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: 

دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 

دختر رو به پدر کرد و گفت: 

من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 

پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ 

مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. 

دخترک گفت: 

فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 

اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛

هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 

اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

و این یعنی عشق...

"دعا کنیم در این شبهای قدر فقط خدا دستمونو بگیره"

بیشتر: تتل بت - تتلبت - https://bit.ly/3kuSD3s

التماس دعا

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست 

همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست 


درِ دکانِ همه باده فروشان، تخته است 

آن که باز است همیشه، در میخانه‌ی تست 


دست مشاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز 

زیور زلف عروسانِ سخن، شانه‌ی تست

 

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز 

توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست

 

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف 

رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست

 

ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل 

عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست 


شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل 

هر که توفیق پری یافته،پروانه‌ی تست

 

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست 

همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی تست 


زهره گو تا دم صبح ابد، افسون بدمد 

چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست

 

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان 

شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست


استاد_شهریار

عیب یاران و دوستان، هنر است

عیب یاران و دوستان، هنر است

سخن دشمنان، نه معتبر است


مُهرِ مِهر از درون ما نرود

ای برادر، که نقش بر حجر است


چه توان گفت در لطافت دوست

هر چه گویم از آن لطیف‌تر است


آن که منظورِ دیده و دل ماست

نتوان گفت شمس یا قمر است


هر کسی گو،  به حال خود باشید

ای برادر، که حال ما دگر است


تو که در خواب بوده‌ای همه شب

چه نصیبت، ز بلبل سحر است


آدمی را که جان معنی نیست

در حقیقت ، درخت بی‌ثمر است


ما پراکندگانِ مجموعیم

یار ما غایب است و، در نظر است


برگِ تر، خشک می‌شود به زمان

برگ چشمان ما ، همیشه تر است


جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم ،که نیک ، مختصر است


این قَدَر ، دونِ قَدرِ اوست ولیک

حدِ امکان ما ، همین قَدَر است


پرده بر خود نمی‌توان پوشید

ای برادر ،که عشق ، پرده در است


سعدی از بارگاه قُربت دوست

تا خبر یافته‌ست، بی‌خبر است


#سعدی

صبح یعنے

صبح یعنے

سلام به خداوند

یعنے سلام به پاڪے

یعنے سلام

بہ هوایے ڪه هدیه

آسمانے ست

سلام دوستان خوبم

صبح زیباتون بخیر

مسیرزندگیتون گلباران

وپرازهدیه های آسمانی


سر آغاز هفتتون زیبا...