بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

بلاگ کودکان

چه خوبه که یادمون نره یه وقت احترامِ سُفره رو داشته باشیم

چه خوبه که یادمون نره یه وقت

احترامِ سُفره رو داشته باشیم

قبلِ هر وَعده غذا خوردَنِمون

دَستامونُ خوب باید شُسته باشیم


بچه های خوب میدونن نباید

رو به سُفره پامون و دراز کنیم

قبلِ هر کاری بگیم بسم الله

تا بتونیم خوردن و آغاز کنیم


دِلِمون درد میگیره اگر که ما

حینِ خوردنِ غذا آب بخوریم

تا تَموم نکرده باشیم غذا رو

نباید بلند بِشیم تاب بخوریم


به کسی خیره نشیم وقتِ غذا

خوبه احترام بِذاریم به همه

اگه مِهمون رِسیده وقتِ ناهار

غذا کمتر بخوریم وقتی کمه


نه زیاد غذا بخور نه خیلی کم

همیشه غذا بِکِش به اندازه

به موقع شام و ناهارِتو بخور

نبینم که میکِشی تو خمیازه


بعدِ خوردنِ غذا باید که ما

بکنیم از تَهِ دل شُکرِ خدا

به مامانِ مهربون باید بگیم

متشکرم از این لطفِ شما


چه خوبه کمک کنیم با هم دیگه

سفره رو جمع کنیم و تمیز کنیم

به مامان کمک کنیم تو شُست و شو

خودِمون و پیشِ اون عزیز کنیم


بِریزیم برنج های اضافی رو

تویِ باغچه واسهٔ پرنده ها

تا خدا اِسمِ ما رو هم بِبَره

تویِ لیست و دفترِ برنده ها


شاعر : علیرضا_قاسمی

ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ

ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ...
ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ...
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ،
ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ...
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ،
ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ،
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ...
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ،
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ...
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ،
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ،
ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟!
ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ...
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔ
ﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: 

دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 

دختر رو به پدر کرد و گفت: 

من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 

پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ 

مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. 

دخترک گفت: 

فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 

اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛

هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 

اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

و این یعنی عشق...

"دعا کنیم در این شبهای قدر فقط خدا دستمونو بگیره"

بیشتر: تتل بت - تتلبت - https://bit.ly/3kuSD3s

التماس دعا

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست 

همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست 


درِ دکانِ همه باده فروشان، تخته است 

آن که باز است همیشه، در میخانه‌ی تست 


دست مشاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز 

زیور زلف عروسانِ سخن، شانه‌ی تست

 

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز 

توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست

 

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف 

رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست

 

ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل 

عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست 


شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل 

هر که توفیق پری یافته،پروانه‌ی تست

 

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست 

همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی تست 


زهره گو تا دم صبح ابد، افسون بدمد 

چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست

 

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان 

شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست


استاد_شهریار

عیب یاران و دوستان، هنر است

عیب یاران و دوستان، هنر است

سخن دشمنان، نه معتبر است


مُهرِ مِهر از درون ما نرود

ای برادر، که نقش بر حجر است


چه توان گفت در لطافت دوست

هر چه گویم از آن لطیف‌تر است


آن که منظورِ دیده و دل ماست

نتوان گفت شمس یا قمر است


هر کسی گو،  به حال خود باشید

ای برادر، که حال ما دگر است


تو که در خواب بوده‌ای همه شب

چه نصیبت، ز بلبل سحر است


آدمی را که جان معنی نیست

در حقیقت ، درخت بی‌ثمر است


ما پراکندگانِ مجموعیم

یار ما غایب است و، در نظر است


برگِ تر، خشک می‌شود به زمان

برگ چشمان ما ، همیشه تر است


جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم ،که نیک ، مختصر است


این قَدَر ، دونِ قَدرِ اوست ولیک

حدِ امکان ما ، همین قَدَر است


پرده بر خود نمی‌توان پوشید

ای برادر ،که عشق ، پرده در است


سعدی از بارگاه قُربت دوست

تا خبر یافته‌ست، بی‌خبر است


#سعدی